بتکان عبای خود را
شده ام خموش وساکت پس ازاین درازگویی
که صدای دلنشینت برسد مرا ز سویی
همه عمر سر نهادم به امید کار فردا
خجلم چرا نرفتم ز پیت به جستجویی
تو ترا نهء بهاری و نه گل که باغ نرگس
و منم چو لاله پر داغ و نمانده رنگ و رویی
پر می خمت ولیکن ز میت چگونه نوشم
تو بریز سا قیا می نبود مرا سبویی
مکشم به هر سرایی به امید دیدن خود
بتکان عبای خود را و بکش مرا به بویی
همه آسمان ثنایت همه مه رخان به پایت
چه عجیب کس ندا ند که تو از کدام کویی
[ جمعه 92/3/10 ] [ 6:11 عصر ] [ محسن مقیسه ]
نظر